تقی فرهنگ نیا

داستان کاظم

داستان کاظم (اسم مستعار)

اولین مرتبه کاظم را در استارتاپ ویکند ۹۳ یزد دیدم. او با داداشش، از پیگیر ترین افرادی بودند که تا حالا شناختم. 🙂
اسفند ۱۳۹۳، اولین استارتاپ ویکند شهر یزد برگزار شد. یک نوجوان (حدود ۱۵ سال) بین اون همه دانشجوی مشتاق یادگیری مباحث استارتاپی بود.
کاظم، اسمش کاظم بود. سمج و چسبناک. سوال می پرسید و می چسبید بهت تا پاسخ بگیره. استارتاپ ویکند تموم شد. بعد از اون، هر ماه، یکی دوباری میومد مرکز رشد و ایده می داد. تا حوصله داشتم و اعصابم یاری می کرد، جوابش را می دادم. بعضی وقتها هم باید از دستش فرار می کردم.:joy:
آذر ماه ۹۴ در سومین استارتاپ ویکند یزد هم شرکت کرد. اونجا هم همین ماجرا تکرار شد. منم دو سه مرتبه قالش گذاشتم. 🙂 از شیطنت هاش بگم، اینکه یک مرتبه، تلگرام مرا هک کرد. (نامرد 🙂 )
یک برادر بزرگ تر هم داره. باهم اومدن مرکز رشد و ایده سوپر مارکت آنلاین را شروع کرد. دو ماه، تست زد و چون اکثر مشتری ها، زغال و تنباکو و سیگار سفارش داده بودند؛ بی خیال شد و ادامه نداد. (به بابا قول داده بودند که طرف دود نروند.)
به واسطه همین ایده ارتباطش با مرکز رشد بیشتر شد تا جاییکه یک روز اون روی من بالا اومد.
گفتم برو و فقط به فکر کنکور باش. وظیفه ی تو درس خوندن برای کنکور است. حق نداری تا بعد از کنکور بیای مرکز رشد. و رفت.:grin:
شنبه ۲۰ مرداد ۹۷، کاظم برگشت؛ بعد از یک ساعت معطلی و انتظار در لابی مرکز رشد ICT، فهمیده بود که مسئولیت من تغییر کرده و خودش را رسانده بود مرکز رشد علوم انسانی و هنر. (پیامک زده بود که میام، منم گفته بودم ساعت ۱۴۳۰ بیا، ولی نگفته بودم کجا، فکر می کردم میدونه باید بیاد علوم انسانی و هنر)
گفت شدم ۴۴۰. رتبه ی کنکور ۴۴۰ شدم. گفتی تا کنکور تموم نشده، به مرکز رشد برنگرد! حالا اومدم و ایده دارم. گفت و گفت در مورد ایده، رقبا، اینکه محصول حداقلی چه باشد، گفت و گفت اینکه فقط و فقط می خواد در دانشگاه صنعتی شریف قبول بشه. و به خاطر رتبه مجبوره علوم کامپیوتر را انتخاب کنه. می خواد تلاشش را بکنه تا شرکت خودش را داشته باشه. می خواد با یکی از معلم ها شریک بشه، کسب و کاری در تهران راه بندازه. می خواد و می خواد…
پریدم وسط حرفاش. گفتم کاظم، صبر! امروز ۲۰ مرداد ۹۷ است. ۲۰ شهریور ۹۷ باید برای ثبت نام در دانشگاه اقدام کنی. می خوام این یک ماه را به هیچی فکر نکنی، به هیچکس تعهدی نداشته باشی. یک ماه را مطلق استراحت کنی. خوش باشی و خوش باشی و خوش باشی. این یک ماه را قدر بدان. اما وقتی رفتی دانشگاه، اول اینکه با بروبچ دیگر شهرها و اقوام دوست شو و «کشور وطنی» شو. (عجب اصطلاح من درآوردی درست کردم 🙂 )
دوم اینکه حتما حتما زبان انگلیسی را تا ته ته تهش برو بخون. سوم اینکه قبل از اینکه درباره ی ایده هات حرفی بزنی برو کارآموز کالج رهنما شو. چهارم اینکه خودت را آماده کن برای «جهان وطنی». (دومین اصطلاح من درآوردی درست کردم 🙂 )
کاظم با اکراه پذیرفت و رفت… (شیطان درونم ازم پرسید: دودرش کردی؟ 🙂 )
از استارتاپ ویکند ۹۳، سه سال و نیم می گذره و لذت پیشرفت بچه ها، یکی از دلخوشی های من.:clap:
کاظم خان ای ول و دمت گرم.:bouquet:
پ.ن: فاصله بین کنکور و ثبت نام در دانشگاه، فقط و فقط باید صرف تفریح بشه و قیافه اومدن. بریم قیافه بیام که بعله ما تونستیم و این لذت، کمتر از صبح پادشاهی نیست. هست؟
پ.ن۲: از کاظم اجازه پرسیدم، قرار شد متن را با نام مستعار منتشر کنیم.

 

 

2 thoughts on “داستان کاظم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.