حکایت از کتاب فیه مافیه مولوی
… سخن را چون بسیار آرایش میکنند مقصود فراموش میشود.
حکایت: بقالی زنی را دوست میداشت با کنیزک خاتون پیغامها کرد که چنینم و چنانم و عاشقم و میسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنان بودم و دوش بر من چنین گذشت قصههای دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمت خاتون آمد گفت: بقال سلام میرساند و میگوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم.
[خاتون] گفت: به این سردی؟!گفت: او دراز گفت، اما مقصود این بود اصل مقصود است باقی دردسر است.