تقی فرهنگ نیا

زنی آمد، پا به ماه

نشسته ام در دفتر مرکز رشد علوم انسانی و هنر، آخرین روز کاری سال ۱۴۰۱، دارم یه متن قرارداد صلح نامه را تنظیم می کنم. گوشه ی چشمم زنی را دید، پا به ماه، که در راهرو قدم میزد. چند لحظه بعد همان زن آمد داخل دفتر.

  • آقا سلام، اینجا وابسته به آموزش و پرورش اَ

یه شکلات به رسم همیشگی بهش دادم و گفتم سلام نه!

  • مادرشوهر من مدیر مدرسه بوده، بازنشست شده، یه مدتی هست که دوست داره مدیر هنرستان باشه و همه ی فکر و ذکرش هنرستان است و افسوس گذشته! و چرا بهش لوح تقدیر ندادند؟!
  • خب! آموزش و پرورش انتهای کوچه هست.
  • می دونم، اما مادرشوهرم ۷۶ سالشه! یه خواهشی دارم. الان همراهم است توی ماشین نشسته. دو تا زیرشلواری دوخته، میارمش اینجا زیرشلواری ها را بگیرید ازش و تعریف کنید از هنرمندی و خیاطی اون. و بهش وعده بدین که بعد تعطیلات نوروز بهش لوح میدین.
  • والا من روان شناس نیستم. اینجا هم آموزش و پرورش نیست.
  • میدونیم که افسردگی داره، اگه لطف کنید و اینایی که گفتم را بهش بگید، دیگه آروم و قرار میشه…

گفتم باشه، خدا به خیر کنه. چند دقیقه بعد یه مادربزرگ شیک اومد داخل دفتر. به فاصله ی کمی عروسش پشت سرش ایستاد. مادربزرگ از هنر خیاطی گفت و اینکه با تجربه ای که داره می تونه هنرستانی را مدیریت کنه. عروس با ایما و اشاره مرا راهنمایی می کرد که چه بگویم…

زیرشلواری ها را باز کردم و دیدم و پسندیدم و با صدای بلند ازش تعریف کردم که گوش های سنگین مادربزرگ بشنود. عروسش یواشکی گفت زیرشلواری ها را نگه دارید و آدرس و تاریخ ارسال لوح را بنویسید و بدهید دستش.

زیرشلواری ها را گرفتم پیرزن خوشحال، عروس دعاگو که روزش را ساختین. من اما قول ۱۵ فروردین را برای ارسال لوح دادم. عروس موقع رفتن آهسته گفت بر می گردم و زیرشلواری ها را پس می گیرم.

این بود انشای من در آخرین روز کاری مرکز رشد علوم انسانی و هنر، خدا آخر و عاقبت ما را به خیر گرداند. میگن افسردگی بیماری قرن ماست.

سال نو مبارک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.