شهریور ۹۷ یه تیم دو نفره در مرکز رشد علوم انسانی و هنر پذیرش شد به نام گروه آموزشی میلان. متنی که در ادامه می خوانید، داستان یادگیری من و میلان است به قلم خانوم ضحی شریف یزدی یا آشنایی با تجارب گروه آموزشی میلان. لازم به یادآوری است که من (تقی فرهنگ نیا) از دوم مرداد ۹۷ مسئولیت مرکز رشد را برعهده گرفتم.
گروه آموزشی میلان
من ضحی شریف یزدی هستم. یکی از پایهگذاران گروه آموزشی میلان. لیسانس رو شهرسازی دانشگاه تهران قبول شدم و این باعث شد برای مدتی از یزد دور بشم. تو چهار سال لیسانس فهمیدم یکی از بزرگترین هدفهای زندگیم اینه که یه تغییری در محیط و جامعهی اطرافم ایجاد کنم. این شد که ارشد رو جامعهشناسی دانشگاه علامه خوندم.
همون سالهای اول ارشد با یه گروهی آشنا شدم به اسم «اندیشهی انسانشهر» که زندگی من رو به کلی تغییر دادن. گروهی که دوسال باهاشون به عنوان تسهیلگرِ اجتماعی همکاری کردم. اونجا فهمیدم به عنوان تسهیلگر، میتونم به آدمها کمک کنم که «خودشون» مشکلاتشون رو حل کنن، بدون اینکه یه نفر از بیرون بهشون بگه چه کاری درست یا غلطه.
بعدها با کلاسهای فلسفه برای کودکان (فبک) آشنا شدم و دورهش رو گذروندم. کلاسهایی که در اون هم، معلم در نقش تسهیلگر قرار داره تا به بچهها کمک کنه خودشون سوال بپرسن و فکر کنن و به دنبال جواب بگردن و باهم بحث کنن. اینجوری شد که شغل تسهیلگری برای من جذابترین شغل دنیا شد. پارسال بعد از ۶ سال زندگی توی تهران، دوباره برگشتم یزد. اما اینبار فضای یزد و آدمهاش برام با تهران فرق داشت و نبود حیات و شور و نشاط توی این شهر اذیتم میکرد.فکر میکردم نمیتونم هدفها و آرزوهام رو اینجا دنبال کنم. با خانوم منصوری مدیر مدرسه طبیعت یزد آشنا شدم و یه مدت توی مدرسه طبیعت یزد به عنوان تسهیلگر مشغول به کار و کمکم به کارکردن با بچهها علاقهمند شدم. گذروندن دورهی فبک و کار کردن تو مدرسه طبیعت به یادم آورد که تو چه سیستم آموزشیِ اشتباهی درس خوندم. سیستم آموزشیای که همیشه بهت گفته بود چی درسته و چی غلط و تو باید حفظ میکردی و درست وقتی ۱۸ سالت میشد تازه میفهمیدی الان خودت باید تصمیم بگیری و فکر کنی! دوست داشتم بتونم به بچهها یا بقیهی بزرگترها هم کمک کنم که بتونن خودشون تصمیم بگیرن و تفکر مخصوص به خودشون رو پیدا کنن.
به مرور با کوشا آشنا شدم که اون هم تجربهی خوبی از مدرسه و روشهای یادگیری درسهاش نداشت. کوشا نرمافزار خونده بود و توی سمپاد برنامهنویسی پایتون درس میداد و بچهها از روش آموزشش خوششون اومده بود. منم تازه با آموزش مشارکتی و فلسفه برای کودکان آشنا شده بودم. فکر کردم که شاید با پیگیری کردنِ این روش بتونم تاحدی آرزوهام رو تو همین شهری که بیروح میدیدمش پیاده کنم.
ایدهی ما: «آموزش به شیوهی مشارکتی»
خلاصه دوتایی تصمیم گرفتیم این شیوهی جدید آموزش رو به مرکز رشد علوم انسانی و هنر پارک علم و فناوری یزد ارائه کنیم تا شاید بتونیم رشدش بدیم و از این طریق درآمدی هم داشته باشیم. شاید از خوششانسیِ ما بود که تقی فرهنگ نیا مدیر مرکز رشد شده بود و ایدهی ما رو فهمید! راستش فکر نمیکردیم اصلا توی یزد کسی اهمیتی به شیوهی آموزش بده چه برسه به اینکه بخواد یه فضایی هم در اختیارمون بذاره تا ایدهمون رو عملی کنیم!
برای پذیرش توی مرکز رشد باید یه درآمدی رو در طول ۶ ماه پیشبینی میکردیم. تصورِ ما این بود که اول با دوتا کلاسِ پایتون و فبک شروع میکنیم و کمکم کلاسهامون رو بیشتر میکنیم و میتونیم در طول ۶ ماه به ۱۶ میلیون درآمد برسیم. برهمین اساس ایدهمون رو برای تیم داورها هم ارائه دادیم و خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو بکنیم اوایل شهریور ماه ۱۳۹۷ پذیرش شدیم.
اسممون شد «گروه آموزشی میلان». میخواستیم برای بچهها و بزرگترها کلاسهایی رو با روش مشارکتی برگزار کنیم. اولین کلاسهامون هم شد برنامهنویسی و فلسفه برای نوجوانان. شاید با این اسم کلاسهای دیگهای هم در شهر یزد برگزار میشد ولی خیلی مهمه کسی که کلاس رو برگزار میکنه خودش عمیقا به این روش باور داشته باشه تا بتونه یه تغییری ایجاد کنه. هدف ما از همون اول بیشتر از این که کسب درآمد باشه، ایجاد یه تغییر و فراهم کردن یه فرصت برای شنیده شدن صدای بچهها و بزرگترها بود.
مرکز رشد، یه اتاق بهمون داد توی طبقه پایین که نور نداشت، سرد بود ولی یکم با مقوا و کاغذ رنگی بهش زندگی دادیم. کمکم با زهرا و مهسا و مائده و کیان و معین و عرفان و خیلیهای دیگه آشنا شدیم که هرکدوم یه سری ایده و تجربه داشتن برای آموزش. از کودک تا نوجوان و بزرگسال. شروع کردیم به برنامهریزی و برگزاری کلاس و کارگاههایی که شرکتکنندهها نقش اصلی رو در پیشبرد اون داشته باشن. یکی دوماه اول هم اشتیاقمون بیشتر بود و هم انرژیمون. داشتیم طبق برنامهای که پیشبینی کرده بودیم پیش میرفتیم ولی خب مشکل اصلیِ ما تبلیغات و پیدا نشدنِ مشتری بود.
کلاسهای فبکی که من ۱۵ نفر براشون پیشبینی کرده بودم اگرچه سه ماه ادامه پیدا کرد ولی نهایتا با ۷ نفر برگزار میشد! نمیتونستیم برای نوجوانان و کودکان کلاسهای متنوع بذاریم چون باید قبلش خانوادههاشون رو متقاعد میکردیم که به جای کلاسهای کنکور و مهارت تست، زمانی رو برای تفکر بچههاشون اختصاص بدن! از طریق کانال تلگرام و پیج اینستاگرام و تبلیغ بین دوستان و فامیل شروع کردیم ولی تعداد ثبتنامهامون خیلی کم بود. با مدرسههای زیادی حرف زدیم اما نتونستم مدیرهاشون رو قانع بکنم که به این کلاسهای نیاز دارن. ولی نقطهی مثبت این بود که توی سمپاد تونستیم کلاسهامون رو برگزار کنیم.
حتی سعی کردیم از تهران معلمهایی رو دعوت کنیم؛ من از یکی از دوستهام، خانوم معصومی که هوش مالی برای نوجوانان رو توی بهترین مدارس تهران تدریس میکنه دعوت کردم بیاد یزد ولی متاسفانه حتی یک نفر هم برای کارگاهش ثبتنام نکرد! فکر میکنم چون ما جوون بودیم، کسی جدیمون نمیگرفت. یا حداقل برای اثبات درست بودنِ روشمون و شناخته شدن نیاز به زمان زیادی داشتیم.
نتیجهگیری
سعی کنیم بازار هدف رو از قبل کمی بهتر بشناسیم، یا حداقل انتظار این رو داشته باشیم که دانستهها و پیشفرضهامون اشتباه از آب در بیاد و همه چیز رو روی اون دانشِ آزمایش نشده سرمایهگزاری نکنیم.
تغییر جامعهی مخاطب
اینطوری شد که گروه آموزشی میلان تصمیم گرفت به جای کودکان و نوجوانان اول بیشتر روی مخاطب بزرگسال سرمایهگزاری کنیم. چون اونا حداقل دستشون تو جیب خودشون بود و اگه میخواستن نیاز به اجازهی پدر مادر برای شرکت در کلاسها نداشتن. برای برگزاری کارگاهها و کلاسها اتاق بزرگتر میخواستیم که با پیگیریِ کوشا و به لطف تقی فرهنگ نیا یه اتاق بزرگتر در طبقه بالای مرکز رشد بهمون دادن. دیگه نور داشتیم. کفِش رو رنگ زدیم تا جوون بگیره و سعی کردیم با گلدون و مقواهای رنگی فضای قشنگی برای کار کردنمون فراهم کنیم. مائده و زهرا به تیممون اضافه شدن. یه تیم چهار نفره شدیم.
زهرا پزشکی میخوند اما کارگاههای تفکر نقاد رو توی یزد و شهرهای دیگه برگزار کرده بود و نقطهی اشتراکش با ما این بود که دوست داشت تدریس کنه و تجربهی برگزاری کارگاه مشارکتی رو داشت. قرار شد همین کارگاه و کارگاههای مشابهش رو توی میلان برگزار کنه. مائده هم فلسفه خونده بود و دورههای گردشگری رو گذرونده بود و دوست داشت برای تغییر شرایط اطرافش یه کاری بکنه. قرار شد باهم یه کلاسهایی رو برای نوجوونها تعریف کنیم. با مدرسه سمپاد حرف زدیم و کلاسهای فلسفه برای کودکان و گردشگری رو اونجا برگزار کردیم. اولین کارگاهمون هم با استقبال خیلی خوبی روبرو شد و بعد از کارگاه هم نظر آدمها نسبت به رویداد، مثبت بود. داشتیم کمکم پا میگرفتیم ولی خب این وسط یه اتفاقهایی هم کارمون رو با مشکل روبرو میکرد.
مشکلاتِ پیش رو
۵ ماه از کار گذشته بود و باید یه ماه دیگه میزان درآمدمون رو به مرکز رشد اعلام میکردیم اما در این چند ماه فقط به ۳ میلیون درآمد رسیده بودیم! همه جوون بودیم و تجربههای اولمون بود و مدرسهها و دانشگاه ترجیح میدادن کارگاههاشون رو بسپرن به دست کسایی که تجربه بیشتری دارن. حتی یادمه بعد از تموم شدن شش ماه روز دفاع از کارهایی که انجام داده بودیم، یکی از داورها بهمون گفت «خب آقای فلانی هم داره توی یزد کار شما رو انجام میده پس دیگه چه نیازی به شما هست؟» انگار که درکی از نیاز به تکثر آدمها در آموزش نداشته باشن و ندونن که هر کسی با خلاقیت خودش میتونه با تغییرات هرچند کوچیک، به یه گروه دیگهای از آدمهای شهرمون آموزش بده. یعنی حتی داورهای مرکز رشد هم دلیلی برای دادن فضا به جوونترها و ایدههای متفاوتشون نمیدیدن!
یکی از عواملی که انگیزهی ما چهار نفر رو برای ادامهی کار کم میکرد، کمبود درآمد بود. کوشا برای خودش یه کار پردرآمد پیدا کرده بود و دلیلی نمی دید وقتش رو بذاره برای میلانی که ماهی فقط۵۰۰ هزار تومن درآمد داشت. زهرا پزشکی میخوند و کمکم درسهاش بیشتر شده بود و وقت زیادی نداشت که برای میلان بذاره. علاوه بر اینکه میتونست از راههای دیگهای درآمد بیشتری کسب کنه. مائده هم یه کار جدید پیدا کرده بود. خلاصه اینکه یه سری هدف مشترک ما رو کنار هم جمع کرده بود ولی پیگیری این هدف، تلاش مستمر و وقت زیاد میخواست که گروه ما اون رو نداشت.
مشکل بعدی، انتظار تقی فرهنگ نیا و مرکز رشد از یه گروه آموزشی این بود که بتونه توی شش ماه به درآمد چند میلیونی برسه! من فکر میکنم این انتظار هم دور از واقعیت بود. برای اینکه یه گروه آموزشی بتونه پا بگیره باید شناخته بشه و این شناخته شدن نیاز به تغییر تفکر آدمها داشت و زمان میبرد. شاید حداقل یکی دوسال.
داشت زمان به شش ماه میرسید و تقی فرهنگ نیا به ما گفت اگر به هدف اولیهتون که ۱۶ میلیون بود نرسید دیگه نمیتونید اینجا کارتون رو ادامه بدین.
شاید من به هر دری که تونستم زدم. با مدرسهها صحبت کردم. با دانشگاهها، شهرداری، استانداری و… ولی نمیشد با هیچکدوم سریع قرارداد بست و کار کرد. نیاز به زمان زیاد داشت… و خب نشد. چیزی که من رو خسته میکرد، «تنها شدن»م بود.
من تنها شدم
توی اون تیم چهار نفره ی گروه آموزشی میلان بیشتر کارها روی دوش من بود. صحبت کردن با نهادها و آدمهای مختلف، برنامهریزی برای کارگاهها و کلاسها، برگزار کردنشون، پیدا کردن مخاطب و… طبیعتا من هم بعد یه مدت خسته شدم و انگیزهم برای ادامه دادن کمتر شد. تنها رویدادی که بین همه کلاسها مون پا گرفت جلسههای گفتوگوی هفتگی ما بود. هر هفته با یه موضوع و یه تسهیلگر که خودم بودم یه جلسه گفتوگو داشتیم… از این رویداد بیشتر از هر چیز دیگه استقبال شد. ولی خب ماهی حداکثر ۶۰۰ تومن ازش میشد درآمد داشت که برای مرکز رشد کافی نبود!
جلسه دفاعیه پایان دوره پیش رشد
شش ماه تموم شد و روز دفاع رسید. همه داورها و تقی فرهنگ نیا نظرشون این بود که این کار فایدهی چندانی نداره، نمیشه ازش پول درآورد و حتی تلاش برای راه انداختن فرهنگ گفتوگو بین آدمها رو مسخره میدونستن. تنها چیزی که براشون مهم بود مبلغ پول بود و اون هم توی شش ماه.
البته تقی فرهنگ نیا روز بعدش بهمون گفت میتونید دوماه دیگه بمونید ولی باید ۳ میلیون درآمد داشته باشین. با بچهها که حرف زدیم دیدیم نمیشه. اعضای تیم انگیزه کافی برای دنبال کردن میلان رو نداشتن. نه انگیزه مالی و نه زمان لازم برای ادامه کار. ما با ناراحتی خیلی زیاد وسایلمون رو جمع کردیم. خوشبختانه سرمایهگزاری مالی زیادی برای شروع کار نذاشته بودیم. بزرگترین سرمایهمون ۱۵ تا صندلی دستهدار بود که حدود ۲ میلیون خریدیم. من کاملا اعتقاد دارم ما بعد از این شش ماه ضرر نکردیم!
ما یاد گرفتیم، این شش ماه شروعی بود برای شناخته شدن ما. برای شناخته شدن گروه آموزشی میلان. بعد از میلان، هرکدوم از بچهها به یه طرفی رفتن و توی پیجمون اعلام کردیم که میلان «فعلا» متوقف شده. من و مائده هنوز دوست داشتیم هدفمون رو دنبال کنیم. حالا اگه تو مرکز رشد نشد، یه جای دیگه. تو این مدت که میلان تعطیل بود از بچهها پیام میگرفتیم که اگه نیاز به کمک مالی یا فضای کار دارین ما میتونیم بهتون کمک کنیم. همین پیامها بهمون نشون داد راهمون درست بوده و شاید تازه مخاطبمون رو پیدا کردیم.
شروع جدید با پیکور
از مرکز رشد بیرون اومدیم. به زمان نیاز داشتم تا ببینم میخوام این راه رو ادامه بدم یا نه. راهی که شاید حالاحالاها درآمد خوبی نداشته باشه. با پیشنهاد مائده تصمیم گرفتیم جلسههای گفتوگو رو ادامه بدیم. با کیان حرف زدم که از طریق همون مرکز رشد و تقی فرهنگ نیا باهاش آشنا شده بودم. اتاق فکر گروه «شسرپ» رو داره و ایدهش کارآفرینی اجتماعیه. از این ایده استقبال کرد. با کیان هم درک مشترک داشتم و هم میتونستیم تقسیم وظیفه کنیم، برای فراهم کردن محل برگزاری و وقت گذاشتن برای چجوری پیش بردن جلسهها. دیگه احساس نمیکردم همه کارها روی دوش من هست. اینجوری شد که من و مائده و کیان یه رویدادی به اسم پیکور تعریف کردیم که پنج ماه هست هر هفته یه جلسهی گفتوگو رو به اسمش برگزار میکنیم.
نتیجهگیری یک
شاید نشه اعضای تیم رو از اول متناسب با هدف شکل داد، اما باید همیشه دنبال بهتر کردن ساختار تیم و آشنا شدن با آدمهای بیشتر باشیم و ناامید نشیم. احتمالا آدمهای با دغدغههای ما همین اطراف دارن زندگی میکنن و ما فقط نمیشناسیمشون.
نتیجهگیری دو
ما از همهی ایدهها و آدمها توی میلان استقبال میکردیم و شاید به همین خاطر مجبور میشدیم وقت زیادی بگذاریم تا اونهارو فیلتر کنیم و این کار ماهها طول میکشید. اما در عوض خیلی از اونها بهمون برای ادامهی راه کمک کرد و اعضای تیم میلان و پیکور رو شکل داد و به سرمایههای اجتماعیمون اضافه کرد.
وضعیت کسب درآمدِ الانمون
الان تعداد مخاطبهامون در پیکور هر روز بیشتر میشن و حتی گاهی دوبرابر ظرفیتِ رویداد میخوان ثبتنام کنن (مبلغ ثبت نام برای هر نفر ۱۵۰۰۰ تومان). همین قضیه باعث شده فکر کنیم که شاید دو یا چند روز در هفته اون رو برگزار کنیم و به شکلهای مختلفی گسترشش بدیم. اگر چه هنوز اونقدری که هدفمون هست ازش درآمد کسب نمیکنیم ولی رو به رشد هست و هرروز به هدفمون نزدیکتر میشیم.
انتظار غیرمنطقی ما از مرکز رشد
به نظرم نکتهای که خیلی مهمه اینه که من، کیان و مائده هیچکدوم دغدغهمون از شروع کار، کسب درآمد نبود. یعنی درآمد، یکی از هدفهای ما بود اما نه هدف اصلی. دغدغهی ما تغییر شرایط محیط اطرافمون و ایجاد یه فضایی برای یادگرفتن گفتوگو بود. فضایی که شاید تاثیرش دهها سال بعد معلوم بشه. وقتی ببینیم مردم شهرمون به جای داد زدن و فکر نکردن و مغلطه، میتونن آروم بشینن و باهم حرف بزنن. درواقع ما انتظار اشتباهی از مرکز رشد داشتیم که از ایدهمون بیشتر از ۶ ماه حمایت کنه. هدف مرکز رشد پر و بال دادن به کسبوکارهایی هست که بازدهیشون سریع مشخص میشه و به درآمد میرسه درحالیکه تهِ فکر ما این نبود.
انتظار منطقیِ ما از پارک
در طول این دوره ما حسابی با تقی فرهنگ نیا درگیر بودیم و قدم به قدم راه رو با بحث و مخالفت و مشارکت و موافقت و گاهی کتککاری پیش میبردیم. یکی از تواناییهای خوبش اینه که میتونه مفاهیم کسب و کارهارو به زبان ساده برای آدم توضیح بده ولی چیزی که این وسط فراموش شد، نداشتن پیشزمینههای ذهنی مشترک بود. تقی فرهنگ نیا یه آدم فنی به زبان کسب و کار استارتآپی و ما به زبان کسب و کار علوم انسانی گسترده و رو به رشد اما با رشد آهسته و پیوسته صحبت میکردیم. بنظرم نفر بعدی که میخواد ایدهاش رو توی مرکز رشد ثبت کنه باید یه «راهنمای استفاده از مرکز رشد» به اون بدن تا یه وقت انتظارات اشتباه نداشته باشه و اصلا بدونه آیا جا، ابزار و افراد درستی رو برای هدفاش انتخاب کرده یا نه.
و در آخر اینکه ایکاش یه فضایی هم برای آدمهایی که میان تو حوزه علوم انسانی فعالیت کنن فراهم بشه. فضایی که دغدغههاشون و زمانبر بودن کارهاشون و تفاوتش با علوم مهندسی و درآمدش رو درک کنه و بتونه برای درآمدزاییِ طولانیمدتش برنامهریزی کنه.
اعضای تیم گروه آموزشی میلان
پ.ن: اگر از این مطلب لذت بردید پیشنهاد می کنم داستان میگ میگ را هم بخوانید.
سلام آقای فرهنگ نیا ممنون از مطلب خوبتون فقط در بخش ایدهی ما پاراگراف چهارم و در بخش نتیجه گیری دو، حروف مطالب بهم ریخته شده
در صورت وقت اصلاحش کنید
سپاس از شما